یک روز دیگر در راه دانشگاه کابل :

وقتی از دفتر کارم بیرون شدم در ده افغانان منتظر موتر بودم . شهریان کابل میدانند ، نسبت ازدحام ترافیکی در مرکزشهر کابل ، ترافیک منع عبورو مرور عرادجاتی را مانند ملی بس ها ، مینی بوس ها و تونیس ها وضع نموده که هیچ گونه عراده جات "بس" در مرکز شهر دیده نمی شود . و من هم برای رسیدن به دانشگاه باید همه روزه از تکسی استفاده کنم ( کرایه یک شخص از ده افغانان تا دانشگاه کابل الی کوته سنگی 20 افغانی میباشد ) در سر زیرزمینی یا سر ( شروع ، اول ) سرک جویشیر منتظر تاکسی بودم .

افراید زیادی مانند من منتظر تاکسی بودند . موتر ها یک پس از دیگری از پیش روی ما میگذشت و ما هم بالای هر کدام ان صدا میکدیم
. یکی صدا میزد : چهل ستون
دیگری میگفت : کارته سه
و من هم صدا میکردم کوته سنگی .

انطرفتر من یک زن میان سالی با قد کوتاه و چاق با چهادر نماز سیاه بلند همراه با دو دختر جوان ایستاده بوند . وقتی من انجا رسیدم انهارا ندیده بودم و چشمم به طرف موتر های بوکه از عقب میامدند و از پیش رویم میگذشتند بود .

وقتی برای چند لحظه در میان موتر های تاکسی دیده نشده و تمام موتر ها را موتر های شخصی تشکیل میداد بطرف جوانی که در پهلویم استاده بود نگاه کرده با لبخند گفتم . نام خدا از ادم کرده موتر زیاد شده ! ولی دیدم ان جوان نه این که جوابم را نداد و حتا لبخندی هم برای تایید بر روی لبانش نیاورد، بلکه فهمیدم حتی صدایم را نشدیده ولی باز هم با دقیید بطرفتم نگاه میکند . با خودم گفتم شاید مرا میشناسد ولی من انرا تابحال ندیده بودم ولی وقتی به سرم را به عقب گشتاندم ان زنها را دیدم انوقت تازه فهمیدم که چرا صدایم را نشنیده است .

زن چادر نماز دار وارختای از چهره و از نگاهایش معلوم بود هرچند بار به طرف راست و چپ میدید و با خود زیر لب چیز های میگفت که شاید خودش هم نمیشنید . ولی دختر ها که یک ان مانند مادرش چادر نماز بلند و سیاهی سر کرده بود و بکس بزرگی را هم در شانه داشت که یک طرف چادرش را بلند گرفته بود و دختر دیگر که چپن ( مانتو ) و چادر کوچکی در سر و بکس کوچکی را شانه کرده بود خونسرد بودند و با هم صحبت میکرند و از ان زن که شاید مادرش بود سوال های میکرد وزن هم فهمیده نا فهمیده به سوالهایشان با تکان دادن سر گاه تایید و گاه رد میکرد .

تعداد مردم هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد و هر لحظه به وسط سرک میرفتیم و ترافیک که در یک گوشه ی موترش را ایستاده کرده و با لودیسپیگر هر بار صدا میکرد همشهریان محترم جاده را خالی کنید ، از جاده خارج شوید و باز هم ما بطرف گوشه میرفتیم ولی ان زن ها همان طور در یک گوشه ایستاده بودند و بالای هیچ موتری صدا نمیکردند که کجا میرود ؟

با زحمت نوانستم دریک تاکسی که در حالت رفتاربود خودم را داخل کنم و نفر بعدی هم از عقب من داخل شد و تاکسی هم پر شد . ضربه یک چوب به بدنه تاکسی و صدای ترافیک که میگفت ایستاد نشو تاکسی برو برو موتر ما سرعت گرفت و از انجا دور شدیم . من در فکر همان زن ها بودم که معلوم بود تازه از ایران امده بودند و نمیدانستند که باید بیایند و کوشش کنند تا یک موتر پیدا کنند . شاید هم اگر میامدند مردم ها کی انهارا نوبت میدادند من که یک جوان بودم با زحمت زیاد و با چند بار ناکام شدن بلاخره توانسته بودم تاکسی را اشغال کنم . انها که زن بودن چه خواهد کردند . شاید گناه من هم بود که انهار را نوبت ندادم ، ولی انجا که نوبت نبود . مسابقه بود ، مسابقه خدامیداند کی به خانه هایشان میرسیدند .

نظرات

ارسال یک نظر