داشتن نداشتن

تک ، تک ، تک ... همیشه با وارد شدن به خانه ام با این صدا خوش امدید و با بیرون رفتن بدرقه می شوم . بعضی وقت ها این صدا برایم لذت بخش است و خود را در امواج مرتب و منظمش غوطه ور میسازم .
اما بعضی وقت ها هم برایم ناراحت کننده است . می گویند با هر( تک ) ان عمر ما به کوتهی می کشد و یک قدم به اخر عمر نزدیکتر می شویم . ولی ما که سهرای بی سرو تهی را مسافریم با یک قدم و صد قدم که به اخر نمی رسیم . دستانم را با فشار دادن به گیلاس چای تا اندازه ای از شر سرما خلاصی میدادم .
مانند هر روز در فکر فرو رفته بودم ، چه دنیای است چه زمانه شده ، چه شهری ، و چه خانه ای که من در ان زنده گی می کنم . وقتی به کلمه من رسیدم یک بار تکانی خوردم ، بله من ، من . کی هستم ؟
از کجا امده ام ؟ برای چی اینجا هستم ؟ بخاطر چی زنده گی می کنم ؟ ....

از خودم بدم امد از خانه ام بدم امد از شهرم بدم امد از دنیا و از تمام هستی ها و عالم .
چرا ؟ اما چرا ؟ بله چرا ؟
خودم هم به ان پاسخی نداشتم ! چرا من زنده ام به امید چی ؟ بخاطرچی ؟ برای چی کار ...
یک باره صدای تک تک ساعت خاموش شد . صدای هلهله صدای گرگر ماشین صدای ببببنننننننن در بگرون تمام صدا ها چشمانم چیزی را نمیدید دستانم وجود گیلاس را حس نمی کرد از خودبیخود شده بودم نمیدانستم در کجایم ؟
بعد از چند لحظه اهسته اهسته روشنی شد و صدا ها دور و دور تر شدند گیلاس هنوز گرمی خود را داشت .
دستانم حرکت کردند و نا خود اگاه بطرف لبانم امدند و لبانم هم با رسیدن گیلاس از هم باز شد ، گرمی چای را در دهانم احساس کردم .
چه رویای ترس آوری بود ، شاید هم برای چند لحظه روحم از بدنم خارج شده بود . یا هم شاید هوای سرد بیرون و گرمی داخل تاثیر کرده بود ولی به هر حال یک حالت ترسناک و زود گری بود . به خودم امدم بخاری چوبش را خلاص کرده بود . از تشتی که در ان چوب های تکه تکه کرده شده بود چند تکه چوب گرفتم و در داخل بخاری گذاشتم هوای خانه هم کم کم گرم شده بود و احتیاجی به ادامه آتش نبود ولی با سردی که من امروز کشیده بودم میخواستم امشب را تا به صبح حمام بگردانم . باقیمانده چای را که تا اندازه ای سرد شده بود به روی تخته منقل پاشیدم و از چاینک روی بخاری باز گیلاسم را پرکدم با انداختن چای و یک لبه شدن چاینک دودی غلیظی از خالیگاه که با برداشتن چاینک بوجود امده بود برخواست . تا اندازه ای به تاریکی اطاق افزوده شد .
ارام خودم را به تکیه ، لم دادم و دستانم را به گرد گیلاس حلقه کرده و هر چند گاهی که سوزش گرمای چای را به دستم احساس می کردم چنجه هایم را باز تر می ساختم . هوای خانه گرم بود ولی احساس سرما از بدنم دور نمیشد . دستانم میلرزیدند و لبانم خشکی میکردند . و با جرعه ای جای لبان و گلویم را تازه می کردم .
به دیوار روبرویم خیره شده بودم ، دیوار گلی که در بعضی جا هایش کاه دیده می شد ؛ از طفولیت به دیورا نگاه کردن را دوست داشم شب ها تا موقع خاموش شدن اریکین به دیوار نگاه می کردم و از چاک های کوچکش اشکالی را ترسیم میکرم . گاه شکل ها به گونه کارتونی در میامد و گاه مانند انسانان واقعی .
اما امروز نه این که تصویری را ترسیم کنم و یا منتظر کارتونی باشم ، خیره شده بودم . هر قدر به دیوار خیره تر می شدم عضمت و بزرگی خاصی به خود می گرفت . بزرگ و بزرگتر می شد ، تا جایی که مرا در پهنای خود فرو میرد . تا هنوز تحت تاثیر چنین عضمت و بزرگی قرار نگرفته بودم ، حتی در زمان کودکی ام هم .
گیلاس چایم خالی شده بود و من غرق در افکار خود بودم و از نگاه به دیوار لذت می بردم .
باز صدای تک تک تک بلند شد و مرا به خود ارود و باز هم همان دغدغه همیشگی .
از جایم برخواستم و باز چند تکه چوب به چری انداختم کم کم یک قسمت از دیوار چری سرخ شده بود درست مانند اهنی که تازه از کوره کشیده باشند .


ادامه دارد

نظرات

  1. خوب است نا امید نشو و به راحت ادامه بده.

    پاسخحذف

ارسال یک نظر