یک روز در دفتر کارم :



تازه وارد دفتر شده بودم .تا هنوز نتوانستم بودم با تمام همکارانم سلام و صبح بخیری کنم . طبق معمول کمپیوترم را روشن کردم و یک سی دی که یکی از همکارانم برایم فرستاده بودرا وارد سی دی روم کردم و مشغول باز کردنش شدم، فلم جالبی بود . گوشی را هم به کمپیوترم وصل کردم و با دقت تمام به صفحه مانیتورم خیره شده بودم تا مبادا جزی از فلم را نفهمم .

ناگهان صدای گیج کننده ای به گوشم رسید . همه اطاقم را خاک گرفته بود ، برای چند لحظه گیج شده بودم و نمی دانستم چی کنم . بطرف بیرون نگاه کردم ، دیدم هوای بیرون هم تمام خاکی است و گرد و غبار همه جا را فرا گرفته . از تجارب سالهای جنگ که بخاطر داشتم استفاده کردم و با خود گفتم باید خودم را در جایی پنهان کنم . از چوکی ام یک لبه شدم و به زمین خودم را رساندم و در یک گوشه میزم که خالی بود خودم را چسپاندم . برای چند لحظه به همین گونه خودم را نگهداشتم . صدای شکسته شدن شیشه ها و فرو ریختن شان را می شنیدم . بعد از صدای شیشه ها صدای " وز وز " چیزیهای را شنیدم که از بالای سر من و ساختمانی که من در ان بودم می گذشتند . برای چند لحظه دیگر سکوت شد و بعد از ان صدای همکارانم را شنیدم که از اتاق هایشان بیرون امده بودند . یکی شان که در حال بیرون شدن از ساختمان بود به من گفت " ایره سیل کو چیقدر ترسیده " از جایم بلند شدم و با خود گفتم ، چی من ترسیدم ، نه من نترسیدم ولی فقط خواستم وظیفه ام را انجام داده باشم . از اتاقم خارج شدم شیشه های زیادی در اطراف دهلیز شکسته شده بود . با خودم می گفتم هر چی بود در منزل بالا بود ( اتاق ریس )
وقتی وارد حویلی شدم متوجه شدم که انفجار در ساختمان ما نبوده و خاک غلیزی از عقب ساختمان ما بلند شده بود .


نظرات