فلم نامه " میراث "

نام فلم : میراث







موضوع : اختلافات قومی









تم : عشق








در نقش ها :






فیروز در نقش اول مرد






فیض الله در نقش پدر فیروز







شاه گل در نقش مادر فیروز







زلیخا در نقش اول زن






محراب الدین در نقش پدر زلیخا






گل ریزه در نقش مادر زلیخا






فرید در نقش برادر کوچک زلیخا







ودیگران









نویسنده : علی اکبر "محبی"








تهت نظر : استاد فضل احد "احدی"








طرح :







دختر و پسری که همدیگر را دوست دارند و پسراز دختر خواستگاری میکند ولی پدردختر به علت اختلافات قومی نمیتواند جواب مثبت دهد که بلاخره دختر و پسر فرار می کنند ،اقوام دختر انها را گرفتار می کند،









پدر دختر نظر به سنت های قومی پسر را به قتل می رساند .



























سینابس :












1 : چهار مرد فیروز را که خریته سیاهی را در سر دارد ؛ کشان ، کشان بطرف میدان بزرگی که تعدادی از مردم در آن جمع شده اند میبرند . فیروز در حالی که جایی را نمی بیند برای رهائیش تقلا می کند . زلیخا گریه کنان با تعدادی از زنان به دنبال فیروز و مردان در حرکت است ، زلیخا کوشش میکند که خودش را به فیروز برساند و دستانش را از دستان زنان رها سازد ولی نمی تواند ، زن ها زلیخا را محکم گرفته اند . مردان فیروز را در کنار دیواری که در وسط میدان قرار دارد ایستاده می کنند .
از میان مردم ، مرد میان سالی پیش میاید ، ورقی را که در دست دارد بلند می کند و مشغول خواندن آن می شود .










2 : فیروز توله اش را در اب فرو می کند وقتی از اب بیرون می کند در روی اب تصویر زلیخا نمایان می شود ، سرش را بلند می کند زلیخا را می بیند که کوزه ای در دست دارد و بالای سرش ایستاده است . باهم کلماتی را رد و بدل می کند و زلیخا مینشیند و کوزه اش را از اب چشمه پر میکند . و بعد از چند لحظه صحبت که کوزه اش هم پر شده از انجا دور می شود و فیروز به نواختن توله اش ادامه میدهد ؛ بعد از چند لحظه از جایش بلند می شود و گوسفندان را که در اطراف لمیده اند را بلند می کند و بطرفی ده اش حرکت میدهد . از دور فیروز با تعدادی از گوسفندان که در پس زمینه اش افتاب در حالت غروب کردن است در پشت تپه پنهان می شود .












3 : برادر کوچک زلیخا (فرید) در گیلاس های خالی چای میاندازد ، فیض الله با محراب الدین مشغول صحبت هستند ، فیض الله از بس به سخنانش تاکید می کند و حساس شده که از جایش هر لحظه به محراب الدین نزدیک و نزدیکتر می شود شاه گل دستانش را در موقع صحبت کردن به اسمان بلند می کند و گاه بطرف محراب الدین و گاه بطرف گل ریزه دراز می کند . بعد از مدتی که هر چهار شان صحبت کردند فیض الله با شاه گل از جایشان بلند می شوند و از اطاق خارج می شوند .










4 : فیروز دست زلیخا را گرفته در تاریکی شب میدوند ، زلیخا خریته ای که در دست دارد را به فیروز میدهد بعد از مدتی که انها در تاریکی شب در حالت فرار کردن هستند از دور روشنی های معلوم می شود که تعدادی از مردم در دست دارند . فیروز ایستاده می شود و بطرف روشنی ها نگاه می کند و به زلیخا چیزی می گوید ، زلیخا هم به ان طرف می بیند . تعدادی از مرد ها با چراغ های تیلی و چراغ های دستی مشغول پالیدن چیزی هستند. فیروز دست زلیخا را می کشد و به عجله شروع به دویدن می کند ، زلیخا خریته که در دست دارد را رها می کند و به عجله از پشت فیروز شروع به دویدن میکند .بعد از چند لحظه ای که هر دو میدوند ناگهان از بین عفل های بلند شخصی بیرون میاید و احمد را بغل میکند .











5 : با صدای فیر کلاشین کوب فیروز در کنار دیوار مارپیچ میشود بدور خود چرخی میخورد و به زمین میافتد . محراب الدین که کلاشین کوب را در دست دارد و از میل کلاشین کوب هنوز دود بیرون می اید کلاشین کوب را بطرف اسمان بلند می کند و یک فیر بطرف اسمان میکند . صدای گریه زلیخا شنیده می شود و صدای کف زدن مرد که محراب الدین را تشویق می کنند . محراب الدین کلاشین کوب را به زمین میاندازد و بطرف زلیخا که تعدادی از زنان انرا محکم گرفته اند میرود ، زنان زلیخا را رها می سازند ، زلیخا بطرف پدرش میدود و پدرش او را در اغوش می گیرد .



















فلم نامه :









سکانس اول :







صحنه اول :











روز ساعت 11 قبل از ظهر ، بیرونی ، میدان قریه













چهار مرد فیروز را که خریته سیاهی را در سر دارد ؛ کشان ، کشان بطرف میدان بزرگی که تعدادی از مردم در آن جمع شده اند میبرند . فیروز در حالی که جایی را نمی بیند برای رهائیش تقلا می کند . و فریاد می زند











فیروز : نامردا ، مره ایلا کنین ، مه بیگناستم ، اقوام مه اگه خبر شوه تمام تانه میکشه ، مره نکشین و خودتانه هم ده کشتن نتین
















زلیخا گریه کنان با تعدادی از زنان به دنبال فیروز و مردان در حرکت است ، زلیخا کوشش میکند که خودش را به فیروز برساند و دستانش را از دستان زنان رها سازد ولی نمی تواند ، زن ها زلیخا را محکم گرفته اند .
















زلیخا : او بیگناست ، بخدا بیگناست ، گناه از مست ، مه برش گفتم ، مره بکشین














مردان فیروز را در کنار دیواری که در وسط میدان قرار دارد ایستاده می کنند .
از میان مردم مرد میان سالی پیش میاید ، ورقی را که در دست دارد بلند می کند و مشغول خواندن آن می شود .













مرد : بسم الله الرحمان الرحیم : عنوانی قانون تصویب شده شورای قومی علاج خیل منطقه ده بالا .
مجرم فیروز ولد فیض الله باشنده ده پایین قوم مراد خیل ، نظر به جرمی که مرتکب شده شورای بزرگان قوم علاج خیل نظر به قوانین و مقررات که از پدران ما به ما میراث مانده و ما هم به ان پایبند می باشیم مجرم را به تیر باران توسط محراب الدین پدر زلیخا محکوم نموده .
جرمی که مجرم به ان محکوم است .
1 : فیروز ولد فیض الدین باشدنده ده پایین قوم ...












( صدا اهسته ، اهسته گم میشود و صدای شر شر اب بلند می شود )














سکانس دوم :














صحنه دوم :
















روز ، بیرونی ، سحرا سر چشمه














احمد توله اش را در اب فرو می کند وقتی از اب بیرون می کند در روی اب تصویر زلیخا نمایان می شود ، سرش را بلند می کند زلیخا را می بیند که کوزه ای در دست دارد و بالای سرش ایستاده است
















فیروز : امروز دیر کدی ؟












زلیخا : تمام کوزه ها پر بود، نمیشد












فیروز : تا تو نیایی امیتوله هم صدا نمیته













زلیخا : دیشو ملا صایب خانه ما امده بود














فیروز : ای ملاره یک روز خاد کشتم














زلیخا : اگه دیر کنی بازملا صایب...













فیروز : (حرفش را قطع میکنه ) فقط دو روز دیگه مادرمه از شفاخانه میارن امی که راه رفته بتانه اول خانه شما میارمشه

















زلیخا : ( کوزه را از اب پر می کند ) مه رفتم که کسی نبینه













فیروز : اگه ببینه؟













زلیخا : باز هم مره میکشن ام تره























فیروز : مه از مرگ نمیترسم اگه بخاطر تو باشه صد جان ام اگه داشته باشم فدایت می کنم




و زلیخا مینشیند و کوزه اش را از اب چشمه پر میکند از انجا دور می شود و فیروز به نواختن توله اش ادامه میدهد ؛ بعد از چند لحظه از جایش بلند می شود و گوسفندان را که در اطراف لمیده اند را بلند می کند و بطرفی ده اش حرکت میدهد . از دور فیروز با تعدادی از گوسفندان که در پس زمینه اش افتاب در حالت غروب کردن است در پشت تپه پنهان می شود .













سکانس سوم :














صحنه سوم :















شب ، داخلی ، داخل خانه زلیخا













برادر کوچک زلیخا (فرید) در گیلاس های خالی چای میاندازد ، پدر احمد با پدر زلیخا مشغول صحبت هستند ،















محراب الدین : به خدا مالوم است که مه کدام مشکلی ندارم ، فیروز جان بچه بدی نیست تابالی از کسی بدیشه نشنیدم ولی چطور کنیم دیگه مه هم چاره ندارم ...














شاه گل(مادرفیروز) : (حرفش را قطع می کند ) خون بچیم ده گردن کل تان اگه دختره نتین بچیمه خوده میکشه



















گل ریزه(مادر زلیخا) : بان خوده بکوشه ! ماره چی ؟ بچه کاکای آغای مره خی کی کشته ؟ امی قومای شما بود یا کدام دیگه


















شاه گل : نمیکد خوارجان ! بدی نمیکد که بدی نمی دید ! باز اووقتا بود دیگه ...















گل ریزه : اووقتا و ای وقتا نداره خون ، خون است. خون باید کدی خون ششته شوه
















فیض الله: خوار جان اوره به ما چی او که کار خان صایب بود ماره ده کار خان چی الی مه و بچیم که کدام گناه نداریم























محراب الدین : ببین فیض جان ما تو خو شکر کدام مشکلی نداریم ولی امی ره ریش سفیدای قریه حکم کده که باید مه دختر خوده ده سک بتم ده خوگ بتم ولی ده ده پایین نتم مه خو دیگه کاری کده نمیتانم . خان صایب هم گفته که اگه دختر خوده به بچه تو بتم تمام خانواده مره میکشه .

















فیض الله: دفعه پیش که امدیم گفتم که پیش خان صایب قریه تان برو از طرف مه عذر خایی کو ، مه که هر دفه میرم مره از دان دروازش نمیمانن میگن که خان صایب کار داره .




















محراب الدین : رفتم ، گفتم ، چند دفعه گفتم ولی نشد ریش سفیدا هم قبول ندارن
























شاه گل : بچه مه که از دست میره خی چی ؟
فیض الله : نمیشه
یشه زنکه ، بریم ازاینا نمیشه برو او بچه دیوانیته بفامان که نمیش











(پدر فیروز با مادر فیروز از جایشان بلند می شوند و از اطاق خارج می شوند .)














فیروز دست زلیخا را گرفته در تاریکی شب میدوند ، زلیخا خریته ای که در دست دارد را به فیروز میدهد بعد از مدتی که انها در تاریکی شب در حالت فرار کردن هستند از دور روشنی های معلوم می شود که تعدادی از مردم در دست دارند . فیروز ایستاده می شود و بطرف روشنی ها نگاه می کند ، زلیخا هم به ان طرف می بیند . تعدادی از مرد ها با چراغ های تیلی و چراغ های دستی مشغول پالیدن چیزی هستند.






















سکانس چهارم :













صحنه چهارم :














شب ، بیرونی ، سحرا















فیروز : بخیالم که قریه والا خبر شدن


















زلیخا : خدایا خیر از تو ؛ شاید از پشت ما نباشه !؟

















فیروز : نه ایتو نیست از پشت ماست . زود باش بیا که برم!





















فیروز دست زلیخا را می کشد و به عجله شروع به دویدن می کند ، زلیخا خریته که در دست دارد را رها می کند و به عجله از پشت فیروز شروع به دویدن میکند .بعد از چند لحظه ای که هر دو میدوند ناگهان از بین علف های بلند شخصی بیرون میاید و فیروز را بغل میکند .















شخص : شور نخو ، بی ناموس ، ناموس ماره میبری .


















فیروز : مره ایلا کو ، ایلاکو گفتم
شخص : (باصدای بلند) بیایید ! گرفتمش ! پیدایشان کدم .









زلیخا جیغ میزند












سکانس پنجم :












صحنه پنجم :














روز ساعت 11 قبل از ظهر ، بیرونی ، میدان قریه
















5 : با صدای جیغ زلیخا و صدای فیر کلاشین کوب فیروز در کنار دیوار مارپیچ میشود بدور خود چرخی میخورد و به زمین می افتد . محراب الدین که کلاشین کوب را در دست دارد و از میل کلاشین کوب هنوز دود بیرون می اید کلاشین کوب را بطرف اسمان بلند می کند و یک فیر بطرف اسمان میکند . صدای گریه زلیخا شنیده می شود و صدای کف زدن مرد که پدر زلیخا را تشویق می کنند . محراب الدین کلاشین کوب را به زمین میاندازد و بطرف زلیخا که تعدادی از زنان انرا محکم گرفته اند میرود ، زنان زلیخا را رها می سازند ، زلیخا بطرف پدرش میدود و پدرش او را در اغوش می گیرد .

نظرات