جمله ای که ده سال معنایش را نفهمیدم

ساعت ، 7 شام را نشان میداد ولی هنوز مادر کلانم نیامده بود . پدرم هر چند لحظه بعد مرا میگفت برو ببین مادر کلانت امد ؟
من با بیحوصله گی ،از سر کتابچه نقاشی ام که تا هنوز چیزی روی ان نکشیده بودم بلند میشدم و زیر لب غون غون کنان از دهن دروازه حویلی به کوچه ی باریک و کوتاهی که به سر کوچه اصلی متصل میشود نگاه میکردم و هیچ چیز را نمی دیدم .
باز به خانه می برگشتم دفعه اخر وقتی برگشتم قبل از این که پدرم دهان باز کند گفتم .
__ ده کوچه پشک پر نمیزنه .
برادر کوچکم که مشغول خوردن توته های بسکویتی که در روی فرش پاشیده شده بود .سرش را بلند کرد و از پدرم پرسید .
__ پدر پشک هم پر میزند ؟
پدرم قهر شد و گفت پشک نه مردم امیطور میگن . ولی پشک برادرت پر میزنه.
من هم این استطلاح را بار ها از خود پدرم شنیده بودم و بار ها از ان استفاده میکردم ولی تا هنوز توجه نکرده بودم که پشک کی پر دارد و کی پر میزند؟
باز سر کتابچه ام خم شدم و فکر کردم چی بکشم خواستم یک پشک بکشم که پردارد و پرواز کرده و از ان بالا به من و پدرم که بطرف او میبینیم مینگرد و میگوید : بله من پرواز میکنم .
در همین فکر بودم که بکشم یا نه ؟ با صدای باز شدن دروازه حویلی صدای پدرم مرا از جا تکان داد .
__ اونه بخیر امد ! ای بچه خو چشم نداره .
از جایم بلند شدم و در حالی که چشمم به کتابچه سفید بود بطرف دروازه خانه رفتم و در سر سفه با مادر کلانم که با یک دست توشکچه ی را گرفته و با دست دیگر عصایش را ایستاده بود و نفس ، نفس میزد.با دیدن من خوشحال شد و مرا صدا زد
__ بیا بچیم ( به توشکچه اش اشاره کرد ) من هم رفتم و از دستش گرفتم و در پیش روی کلکین در جای همیشه گی اش هموار کردم ، مادر کلانم امد و روی ان نشست . مادر کلانم نفس نفس میزد . من روبروی او نشسته و به چشمانش نگاه میکردم . در دلم میگفتم ای کاش میشد چشمان مادرکلانم را در اسمان همان نقاشی ام بکشم .
از مادر کلانم که نفس هایش هنوز هم نورمال نشده بود پرسیدم : مادر کلان شما وقتی مسجد رفتی ملا برایت چی گفت ؟
مادر کلانم اندکی اینطرف و انطرف شد ، باز بصویم نگاهی طولانی کرد . در ذهنم فکر میکردم مادر کلانم در جستجوی چیزی است . بعد از چند لحظه مادرکلانم گفت . نمیفامم چیزی ده یادم نمانده . باز پرسیدم ده جمعه های گزشته چی میگفت ؟
باز هم بعد از چند دقیقه فکر کردن گفت نه چیزی یادم نمی اید . پرسیدم وقتی که چیزی ده یادت نمیمانه پس چرا میری ؟
مادر کلانم اندکی فکر کرد و گفت برو چلوساف را بیار . من رفتم و اوردم . مادر کلانم گفت برو حال این را از اب پرکن و بیار .
من متعجب شدم و پرسیدم در این .
گفت بله – در همان
گفتم در این که نمیشود اب اورد .
گفت خیرست برو بیار
من حیران ماندم ، چون احترام زیاد و اعتماد زیادی نسبت به مادر کلانم داشتم رفتم سر چاه یک دوله اب کشیدم و به داخل چلوساف انداختم . اب از تمام سوراخ های ان بیرون شد و وقتی خواستم از جایش بلند کنم تمام اب از سوراخ ها خارج شدند . چلوساف را گرفتم و پیش مادر کلانم بردم و گفتم ببین هیچ چیز در ان نیست تمام اب هایش ریخته .
مادر کلانم چلوساف را گرفت و به چشمانش نزدیک کرد و گفت
__بله راست میگویی چیزی داخل ان نیست .
من به حرکات مادر کلانم خیره شده بودم و فکرمیکردم مادر کلانم عقلش را از دست داده است .

در همین لحظه ای که به چلوساف خیره شده بود سرش را بلند کرد و چلو ساف را بطرفم گرفت و گفت .
__ اب نیست ولی چلوساف از قبل کرده پاکتر شده .

نظرات