در زمانی و مکانی مردکی زیست همی کرد که از دور زمان هیچ نداشت . از پی لقمه نان در پی این و ان بود دوان تا برهاند معده از زخم زمان .
هر پکاهی که رسید نصف از رزق همان شکر الله بکرد تا نرهد روح ازان . سال ها از پی هم رفت ولی هیچ نشد تا شود ان نصف تمام و شود اخر رسد ان نصف به آن . خسته شد از همه ارواح جهان . عزم را جزم بکرد . شد از ان ملک روان تا خدا خواست رسد انچه او بود خواهان . در سحر گه که همه خواب پریرویان دیدی . مرد ره صحرا بگرفت و همی رفت . هفت دشت و هفت کوه را بگذشت . لب شد ان توته جگر، پا نتوانست روان . ناله کنان زحمتی باز همی داد تا بیابد سایه سنگی .
از قضا مرد خردمند ازانجا گذرش شد . دید مردی از حال رفته و عاجز مانده در گوشه ای خفته .
نتوانست دیده را نادیده نگهدارد و بانگ همی زد که ای مردک نادان در این دشت و بیابان چی کنی ؟
مردک از دیدن ان شاد شدو ناله کنان گفت نماندست نورچشم اگر داری جرعه اب بیاور تا برهانم درد زجان
هر پکاهی که رسید نصف از رزق همان شکر الله بکرد تا نرهد روح ازان . سال ها از پی هم رفت ولی هیچ نشد تا شود ان نصف تمام و شود اخر رسد ان نصف به آن . خسته شد از همه ارواح جهان . عزم را جزم بکرد . شد از ان ملک روان تا خدا خواست رسد انچه او بود خواهان . در سحر گه که همه خواب پریرویان دیدی . مرد ره صحرا بگرفت و همی رفت . هفت دشت و هفت کوه را بگذشت . لب شد ان توته جگر، پا نتوانست روان . ناله کنان زحمتی باز همی داد تا بیابد سایه سنگی .
از قضا مرد خردمند ازانجا گذرش شد . دید مردی از حال رفته و عاجز مانده در گوشه ای خفته .
نتوانست دیده را نادیده نگهدارد و بانگ همی زد که ای مردک نادان در این دشت و بیابان چی کنی ؟
مردک از دیدن ان شاد شدو ناله کنان گفت نماندست نورچشم اگر داری جرعه اب بیاور تا برهانم درد زجان
نظرات
ارسال یک نظر