قسمت اول

در زمانی و مکانی مردکی زیست همی کرد که از دور زمان هیچ نداشت . از پی لقمه نان در پی این و ان بود دوان تا برهاند معده از زخم زمان .
هر پکاهی که رسید نصف از رزق همان شکر الله بکرد تا نرهد روح ازان . سال ها از پی هم رفت ولی هیچ نشد تا شود ان نصف تمام و شود اخر رسد ان نصف به آن . خسته شد از همه ارواح جهان . عزم را جزم بکرد . شد از ان ملک روان تا خدا خواست رسد انچه او بود خواهان . در سحر گه که همه خواب پریرویان دیدی . مرد ره صحرا بگرفت و همی رفت . هفت دشت و هفت کوه را بگذشت . لب شد ان توته جگر، پا نتوانست روان . ناله کنان زحمتی باز همی داد تا بیابد سایه سنگی .
از قضا مرد خردمند ازانجا گذرش شد . دید مردی از حال رفته و عاجز مانده در گوشه ای خفته .
نتوانست دیده را نادیده نگهدارد و بانگ همی زد که ای مردک نادان در این دشت و بیابان چی کنی ؟
مردک از دیدن ان شاد شدو ناله کنان گفت نماندست نورچشم اگر داری جرعه اب بیاور تا برهانم درد زجان

نظرات