قسمت اول : نامه ی به پدر

بیزارم از نام مرد و مردانگی در این مدت نمیدانی چه کشیدم چشمانم شاهد صحنه های شد که شاید در تمام زمان بودنت تخیلی نداشته ی ، اما من دیدم . تفکرات مردمی را خواندم که اگر به روی صحنه میامد شاید دیگر آن نام از دنیا برچیده میشد .نوای که تا هنوز در گوشم طنین انداز است ، کلمه ای دوستاشنتی خودت و ارمان های من ، کلمه ای که محال بود در مدت یک شبانه روز از ان استفاده نکنی و مرا به ان بشارت ندهی . بله پدر کلمه زیبای مرد و مردانگی ، دیگر از بین رفته . پدر تصمیم داشتم برای خودم مرد شوم و تک ارزوی شما را براورده سازم ؛ ولی این گونه نشد ، نه این که نتوانستم مرد شوم ؛ بل از مرد و مردانگی یک بارگی ترسیدم . چشمانم شاهد بود که چیگونه نامردان از خود پاک مردان هزاران قصر ساختن . مجبور شدم تا از مرد و مردانگی فرار کنم . بله پدر جان : فکر نکنی که هیچگاه نخواستم مرد باشم ؛ بار ها کوشیدم تا مرد باشم . همان مردی که تصویرش در ذهنم از زمانی که توانائی راه رفتن را نداشتم کشیدم بودم . کوشیدم بارها تا یک مرد باشم ، مردی که همه به ان افتخار کنند ، خانواده ام ، دوستانم ، عقارب ، مردم و کشورم . مردی که تنها میتوان مهبت انرا در داستان های مادربزرگ دید . پدر در عصر شما وقتی به یک مرد - مرد می گفتند احساس غرورمردانگی ، شهامت مردانگی ، شجاعت مردانگی و گذشت و بخشش مردانگی به خود می گرفت ولی حال اگر به کسی بگویی مرد احساس شهوت رانی ، احساس زورگوئی ،احساس ترساندن مردم را به خود می گیرد . پدر بیزارم از نام مرد و مردانگی و از هرچه مرد است .

نظرات