آنگاه که تنها ترین شدی!!!

این روز ها بیشتر به یادم میائی ، شاید بیشتر خودم را تنها احساس می کنم . مشکل است زمانی که تنها باشی مشکل تر ان است که در جمعی باشی ولی تنها و از همه مشکل تر ان است که احساس میکنی از زمانی که به دنیا امده ای تنها هستی و تنها خواهی ماند . هیچ مشکلی نداری ولی احساس میکنی تمام مشکلات اطراف ات را احاطه کرده . هرچه بیشتر فکر میکنی تا مشکل یابی کنی کمتر به نتیجه میرسی . زنده گی زمانی رنج آور می شود که اهداف ات از هم بپاشند ، راه گم کرده ی هستی که آخر تمام خط ها را غبار غلیظی پوشانیده است . درست مانند دست و پا زده در کویراست ، کویری که هرلحظه امکان غرق شدنت بیشتر می شود . در روشنائی قدم میزنی که نمیتوانی اطرافت را ببینی . تمام روزه ها را تاریکی گرفته و تو نمیدانی بکدامین سو حرکت کنی . شاید اینجا همان روزنه ی است که منتظر آن بودی و حال درآن قرار داری . اگر رسیدن به روزنه ها همین باشد پس امید روزنه حماقت محض است . شاید همان تاریکی های که از هر طرف آن دریچه های روشنی بسویت چشمک میزند بهترین روز های زنده گی ات باشد . آیا چنین چیزی حقیقت دارد ، روشنی بزرگترین تاریکی زنده گی ات شود ؟ از همین روست که زمانی در آرزویش هستی و وقتی بدستش میاوری فراموشش میکنی ، از همین روست که نتوانستی از لحظات زنده گی ات لذت ببری . زنده گی ات شده تصویری از پشت شیشه اتوبوس و تو تک مسافر تماشاچی . بی احساس ، از پستی ها و بلندی های موازی سرک عبور میکنی . بدون انکه بدانی چوپانی که در آن طرف دشت رمه اش را با آرامش و تسلط کامل بسوی تپه های سرسبز میکشاند چه احساسی به تو که برای چند لحظه از دره ی ظاهر شده و در پهنای بیابان ناپدید می شوی دارد . شاید صد ها بار اشخاصی مانند تو از این صحرا عبور کرده باشد ولی تنها چیزی که پابرجاست همان چوپان بچه ی است با تمام آروزهایش که شاید یک روز مانند شما ها این صحرا را ترک کرده و با چشمان خسته تماشاگر صحرای بی اب و علفی باشد و دیگر هیچگاه ان سنگ های بی حرکت را نبیند و به بهشت ساخته تخیلات خویش رود.

نظرات