آیا شما هم ؟؟؟

وقتی خسته شدی احساس سر در گمی می کنی . فکر می کنی باید به سراغ همدلی بروی و با او درد دل کنی ، اما چی خواهی گفت ؟ این که خسته شدی و بعد چی تنها همین ؟ نه ؛ تو خسته ای و نیاز به استراحت داری! وقتی میروی به بستر انقدر خیالایات پوچ و بی مورد در ذهنت سرگردان است که حتی خواب هم به سراغت نمیاید و در لابلای همه تصاویر نیمه نیمه و کوتاه کوتاه که حوصله مرور انرا تا اخر نداری ، زیاد است که نوبت به خواب نمی رسد. و در بین انبوهی از تصاویری که یابیدن ان یافتن مو در خمیر است گم می شوی . پس چی باید کرد ؟ اگر به سرو وضع خود دقت کنی مو را پریشان و درهم افتاده می بینی، لباس ها نا منظم حتی ناخن های دستت هم رسیده . تمام اعضای بدنت درد دارد. به هر یک از اعضای بدنت نگاه کنی میبینی که در غبار درد پنهان شده . اولین دردی که به سراغت می اید سردردی است ، بهانه خوبی برای ثبوت مریض بودنت . دست بلند می کنی و در پیشانی می گذاری ؛ بله طب داری و ترا از عالم خستگی به دنیای مریضی میکشاند برای چند لحظه حس مریضی برایت دست می دهد و نیاز به استراحت و درمان داری . و زمانی که به داکتر فکر می کنی! نه : مریض نیستی و از چیزی غیر محسوسی رنج می بری . بی انگیره شده ای ، اعتمادبنفست زیر صفر رفته و بد اخلاق شده ای و با کوچیکترین عکس العملی ناراحت می شوی و ابراز عقیده می کنی ، در حالی که از ادم بد خلق بیزاری ، میدانی که افسردگی عمیقی به سراغت امده و نیاز به تغیر داری و باید به سراغ روان درمانی بروی . وقتی به نکات درمان افسردگی که در کتاب ها و مطالب روانشناسی فکر می کنی می بینی ، نه حوصله دوران روان درمانی را هم نداری و لذت انزوا را بهتر از دوران درمان می بینی پس چاره چیست ؟ به قلم روی میاوری و احساساتت را جهانی می سازی تا این فریاد سکوتت را جهانیان بشنوند . شاید این جمله با عقایدت همخوانی نداشته باشد ولی با کمبود موضوع مینویسی . کم کم از نوشتن هم خسته می شود و بدون کوچیکترین جمع بندی رهایش میسازی ....

نظرات