آنگاه که سک چوپان با گرگ دره دست یکی کرده بود، از گذرگاه تاریک تاریخ، روزنهی بر گودال حیات یک ملت چشم بازکرد.
شفقی که زیستن را امید دوباره داد و پا بر هرم ظلمت نهاد.
تحفهی در قالب بابه ظهور کرد. نه جوان بود و نه پیر شد. بابه آمد، بابه زیست و بابه جاودانه شد.
بابهی که نوادگانش را زندهکرد و زیستن آموخت.
نزدیک به یک قرن است که طلوع کرده و ما مسیر او را بو میکشیم. او همهجاست و راز موفقیت مانرا در پردهی او لایق میدانیم.
روزنهی که نگاه زاد و نگاهی که روشنی راه شد.
تا حال ما در پرتو روشنایی او قدم زدهایم و انتظار ملموس شدن آن نگاهیم.
شفقی که زیستن را امید دوباره داد و پا بر هرم ظلمت نهاد.
تحفهی در قالب بابه ظهور کرد. نه جوان بود و نه پیر شد. بابه آمد، بابه زیست و بابه جاودانه شد.
بابهی که نوادگانش را زندهکرد و زیستن آموخت.
نزدیک به یک قرن است که طلوع کرده و ما مسیر او را بو میکشیم. او همهجاست و راز موفقیت مانرا در پردهی او لایق میدانیم.
روزنهی که نگاه زاد و نگاهی که روشنی راه شد.
تا حال ما در پرتو روشنایی او قدم زدهایم و انتظار ملموس شدن آن نگاهیم.
نظرات
ارسال یک نظر